سرم با چشمهایم را
کنار شومینه
_ که دیگر نمی سوزد _
در خواب جا میگذارم
دستانم را در کشوی لباسهایی که تایشان باز نشده
و پاهایم که جای دزدها از پنجره فرار کرده اند _از راههایی که پلیس هنوز ردشان را نزده_
من اکنون
نیم تنه ای بیشتر نیستم
و تنها کاری که از نیم تنه ساخته است
جای لاستیک غلت بخورد
روی ویلچر،،
اسكاج...
برچسب : نویسنده : rohname بازدید : 119